جز دو چشم مست من اینجا کسی بیدار نیست

چشم ساقی هم که خواب و ساغرش تیمار نیست

گه بنالد دیده بر مستی که بیدارم هنوز

با چنین بد مستی آخر دیده را هوشیار نیست

آتشی بر دیده دارم سوزدش دل همچون نار

جز به مهر و ناز یارم در دلم افکار نیست

ای سحر امشب مدارا کن بر این بخت گران

هیچ شامی بر دل من این چنین غمخوار نیست

اشک ریزم بر دو چشمم تا زند بر سینه موج

این چنین باران اشکم قابل گفتار نیست

ای دریغ از عمر کوتاه می‌نوردد روز و شب

حاصل این عمر کوتاه جز دو چشم زار نیست

شکوه دارم من ز بخت نابکارم روز و شب

حاصلم جز اشک محزون در پی دلدار نیست