در مسجد و میخانه و مهراب و خرابات

هر جا گذرم نقش رخ دوست هویداست

چون نیست مرا طره تابش به نوازش

بر دیده و دل سینه پر از آتش موساست

آید چو دمی نر گس مستش به خرابات

این کوی خرابات چنان جنت ماواست

تا دیده دوچشمم که چنان محو تماشاست

بر فتنه هر طره او محشر کبراست

دارم عجب از نقش رخش کز پی آن هم

هر جا گذرم دیده بی نور چو بیناست

این عشق به تن دوخته چون جامه موزون

تا بوده بر این جام مرا آتش سوداست

آن جا که دل از آن لب میگون طلبد عشق

بر بوسه آن سرزنش آدم و حواست