مرحبا ای دل که شیرین سوی فرهاد آمدی
با چنین دلدادگی با داد و فریاد آمدی
آمدی اما چو بر این خانه و حال خراب
سینه چون بر آتش و بر حال ناشاد آمدی
با دل خون گشته از هجران و بر آه و فغان
همچو مرغی چون به صید و دام صیاد آمدی
بس شکایت ها چو دارد دیده از سبلاب غم
با همه آشفتگی ها چون پریزاد آمدی
سینه مالامال درد و نیست یک دم مرهمی
بر طر یق عشق بازی به چه استاد آمدی
سوی من عصیان چو کردی سوخت بر می خانه دل
لاجرم بر نقش عصیان پر ز بیداد آمدی
آمدی جانم به قربانت ولی دیر آمدی
با همه شیرین و با من بر سر داد آمدی