چه آرامشیست سخن گفتن با تو و چه دلپذیر قدم های من و تو

و چه اندازه روشن جاده های خفته در مه صبح گاهی

بعد از پایان رعد

و این همه بی اندازه زیباست  در کنار تو




هزاره ایست که فراموش شده ام

هزاره ایست که آرام و بی التهاب

در گور تنگ شعرهایم جا خوش کرده ام

اما بدان عزیز من

دنیا تنها سایه ایست برای به جا ماندن

نقش زرین عشق

بر پیشانی آنان که جادو می آفرینند

عشق را در آغوش می کشند و ترانه ها را از دور دست ها زمزمه می کنند



با نغمه چکاوکان هر شامگاه

دل سوزاندیم برای همه آن چه که باهم شریک بودیم

برای دنیایی

به روشنی هذیان های مظطرب

عشق مرزی نمیشناسد

من و تو چون تاجی بر سر دنیا نشسته ایم