جز بر این نقش رخت نیست دگر نقش نگاری

خورشید هم از روی رخت گشته فراری

بر پای تو پیچیده دل و دیده و هم پای

با این همه اشک از دل و هم دیده چو جاری

یک چشمک و بر غمزه نازت چو گرفتار

باشد که بر آیی چو بر این دیده به یاری

عشقت چو شکاریست و من صید بر این دام

عمریست غم آویز تو ام باز شکاری

بر داد تو دل برده به میخانه قرارم

تا بر غم و آهم چو خورد نوش خماری

جز بر دل تنگم نبود کس چو به یاری

نازم همه بر تو که چو جانم به در آری

چون نای شبانی و بر این نغمه دلارای

شیرین تر از این شکوه کجا در نظر آری