بر گرفته از کتاب شیدایی
من شاهم و شاهد که ز جان سوزم و سازم
پروانه وش از شعلۀ آن سوزم و سازم
جز بر ره میخانه ندارم ره دیگر
افسوس که بر کار جهان سوزم و سازم
افسانۀ ما را چو به میخانه حرام است
بی منت پیمانه چنان سوزم و سازم
بر هر نفس از خون جگر ندبه سرایم
تا بر خط و هر نقطۀ آن سوزم و سازم
خون می خوردم دیده به هرقصۀ هجران
بر طالع چنان اشک فشان سوزم و سازم
بر جلوۀ جانان دل و جان میبرم از دست
عهدیست میان من و جان سوزم و سازم
من زنده ز آنم که بر این چشمۀ رخشان
تا هست مرا نام و نشان سوزم و سازم