تا مرا دیده چو بر چشم خمارت افتاد

دل سودازده را باز کنارت افتاد

چو به بازار شدی بهر خریدار دلم

سر هر کوی مرا دیده به دامت افتاد

در تماشای قدت قانع نشد چشم خمار

تا همه چشم جهان محو وقارت افتاد

من به مهراب دو ابروی تو بودم به نماز

چون بر این خلسه مرا یاد نگارت افتاد

دل که از ناله هجران همه ناکام افتاد

آنقَدر سوخت که بر دور مدارت افتاد

چه کنم قرعه این عشق چو بر ما افتاد

به غلامی همه جانم چو نثارت افتاد

روی من نیست به جز سوی تو ای چشم خمار

تا مرا دیده چو بر نقش بهارت افتاد