بر گرفته از کتاب شیدایی

ازسرمستی مرا افسون شکارم کرده بود

ازلب ساقی مرانوشی نثارم کرده بود

برشکرخند لبش بردیده آب افتاده بود

طاقت وصبرمرا نقش  و نگارم کرده بود

ازلب ساقی مرا آب حیاتم داده بود

ازلب میگون می ابربهارم کرده بود

لاجرم برچشم خونینم نشیند اشک غم

هرچه بودش این میان صرف قمارم کرده بود

دیده برمحراب اشکم دامن ساقی گرفت 

آتشی بودش براین دیده خمارم کرده بود

طفل اشکم می ربوداز دیدۀ من بارغم

مادربختم ولی ترک دیارم کرده بود

زلف مشکینش مراآتش حوالت کرده بود

                                   آتش اشکم مرا برچاه تارم کرده بود