سلطان جهانم من و این خویش هویدا نکنم
بر بام جهان هم طلب از آدم و حوا نکنم
بر طالع سرگشته چنانم همه عمری که مپرس
دانم که بر این چرخ چرا جز به مدارا نکنم
من شاهد شعر و شرو شورم چو به مکتب
با این همه از عهد تو بگسستم و پروا نکنم
شمعم من و بر گردش پروانه وش خویش
از آه جگر سوختگان هیچ تمنا نکنم
بر چشمه ساقی چو شوم از سر مستی
بر اشک و غم و زخمه شکیبا نکنم
بر عمر عزیزی که رود نیست تاسف
حکمیست بر آن ناله و غوغا نکنم
بر سر چو بود تاجی و دستی چو به مینا
سلطان جهانم چو طلب از بت رعنا نکنم