پیرم و جان همه از هجر غمت چون فرسود
حسرتی شد شب وصلت چو بگیرم بهبود
یک جهان مست ز رخسار تو اما دل من
همه از جور تو نالد چو بر این چرخ کبود
چشم بیمار مرا نیست چو بهبود از عشق
که من آن عاشق زارم همه بر آتش و دود
همه چون نازی و دلبر تو بر این وادی عشق
من هم از رنج غم عشق چو جانم خوشنود
شیون و نوشه هجران تو بر لب تا کی
که بر آن دیده و دل گشته به خاک خون آلود
یوسفم نیست در این شهر خریدار تو کس
جز من و ناله شبگیرو دل و چشم حسود
پیرم و دست طلب دارم از آن چشم سیه
که این همان است مرا هر دو جهانم بخشود