جادو                                                                                   

هزاره ایست که فراموش شده ام

هزاره ایست که آرام و بی التهاب

در گور تنگ شعرهایم جا خوش کرده ام

اما بدان عزیز من

دنیا تنها سایه ایست برای به جا ماندن نقش زرین عشق

بر پیشانی آنان که جادو می آفرینند...

عشق را در آغوش می کشند

و ترانه ها را از دور دستها زمزمه می کنند

این را فراموش نخواهم کرد

تو نیز...








اندوه

عشقی درونم است

چنان که برایم شادیست و اندوه

و من همیشه پاره ای از آن خواهم بود

اما زمانی فرا خواهد رسید که عشق را دیگر پایان راه است

و من دیگر با بوسه های صبحگاهان برایت ترانه ای نخواهم سرود

و تماشای تو را در چشمان خاکستریم دوست نخواهم داشت...

آن هنگام که مرگ پیشانی بلندش را بر بسترم بگستراند.