بی روی رخت دوست به تن نیست وقاری

بی جام لبت نیست به میخانه نگاری

گویی همه جانم بستانی چو بر این عشق

کامم ندهی نیست بر این دیده بهاری

صد بار بمیرم چو یکی کام بر آرم

ترسم که براین حال نیایی چو به یاری

چشم تو چنان تیر زند بر دل و جانم

زخمیست بر این سینه چنان زخمه کاری

بر تب همه جانسوزم و بر اشک حزینم

آور چو کنارم همه سنتور و چو تاری

آن زلف که آویخته مست از سر دوشت

بر طره تابش همه سیل است چو جاری

بی روی رخت نیست به دل چشمه مهتاب

هر شب چو نشینم به رهت باز به رازی

بی روی رخت نیست به می خانه من نقش

نقشی که بر آن خلسه خواب است و خماری