نازم آن دیده که چون نای و نوایی دارد

چو به هر شیوه ز خود حسن حیایی دارد

ترک مستی نکنم کز پی پیمانه عشق

دل و هم دیده من فر همایی دارد

پیرم و گرچه ندارم کر فری اما

من همانم که بر این خانه خدایی دارد

روز و شب در پی این سلسله زلف بتان

دل سرکش چو بر آن ناز به جایی دارد

حال دل پرس که بر پرده زلفش همه شب

سیل اشکم پی او داد رسایی دارد

فکر میخانه کن ای دیده که بر باغ دلت

نو بهاریست که بر عشق بقایی دارد

چون بر این دل نتوان خواست به جز آتش و آب

منه از دست که این درد دوایی دارد