پیرم و بر عشق گاهی دیده رسوا می کنم
خاطر از لاله رخان گاهی چو شیدا می کنم
چون به یک ساز غزل هم این و هم آن می کنم
چشم اختر را ببین بی باده دریا می کنم
با همه مستی و رندی دارد این دل داغ عشق
با همین آزردگی آشوب و غوغا می کنم
من به داغ عشق هر دم سوزم و اما هنوز
کام شیرین است گاهی چون شکیبا می کنم
گر مرا دل طفل باشد گه چنان پیر و علیل
تا درونم عشق باشد جان تقاضا می کنم
گر نه جسمی ماند و نه جان زدست روزگار
جویبار اشک آن دم من هویدا می کنم
پیرم وبر عشق گاهی چون خدایی می کنم
کعبه را ماوای مستان پر ز حورا می کنم