گاه عشق را مرده خواستیم 

گاه غمگین

بی هیچ مرزی بر قلب هم فرمان راندیم

اکنون دیریست که ترانه هایمان غمگین تر از آنند که میان خیل مردمان شنیده شوند




آری من آن ذهن حیله گرانه تورا 

وآن لبخند های تیز و برانت را 

همه را دوست داشتم 

برای این شرمگینم و اندوه ناک



عشق گاه تاریک است و گاه گس

و سهم من از آن شاید اندوهیست فقط

که میانه راه زمزمه میشود




عشقت را عشق رازناکت را خشمناک تر از همیشه چون خنجری بر قلبم فرود آر 

من مسلول تر از آنم که تاب 

ستیزانه تو را داشته باشم




نه لبخندی

نه ترانه ای

نه حتی بوسه ای

تمامی روز را در چشمان روشن سکوت گذراندیم بی هیچ کلامی

دنیای ما دنیای تهی و خاموش ما 

چه بیهوده نجواگر نفس های من و توست