از کتاب شرح هجران

فاش می گویم و از گفته خود ناشادم

من بر این کنج قفس پیر خراب آبادم

من ملک بودم و میخانه به دور سر من

آدم آورد چو بر دیر و همی بر دارم

گرچه افتاده مرا پای و غمی بر جانم

همه اندیشه من بوسه چو از دلدارم

منم آن مرغک دربندم و هیهات که باز

کنج خلوت همه از بخت بدم بیدارم

راز دار حرم خویش شدم روز و شبم

با خود از عشق بگویم نه سخن با یارم

همه رندان چو کنند عیب مرا باکی نیست

که من از صاحب این بی نظری بی زارم

دوش گفتش چو مرا خواجه به رویا که دمی

بنشین تا نکنی باز گره در کارم