اینجا گویی نخستین آرزوها خفته اند

گویی قسمتی از منند که چنین متروک رو به خاموشی نهاده اند

اکنون همه را با اندوهی بی پایان بر گرفته ام

تا هر آنچه مانده است

از آن را به نخستین لبخند ببخشم



از یاد مبر زمانی آغاز بودی

واینک سرود پایانی

همچون خاکی که خدایان از آن جاودانه سا خته اند آدمی را

تا عشق بیافریند

از یاد مبر که جاودانه ای

برای هر آنچه هستی



برای همه آنچه دارم

برای تو که همه آن هستی

زمانی میرسد که دیگر ترانه ای سروده نخواهد شد

نه عشقی  نه خاطره ای

تنها تلی از خاک

و سنگی که یاد آور جاو دانگی ماست