از کتاب شیدایی
اهل دردان همه درد دل من می دانند
نازم این طایفه را بر تب دل بی دردند
چوبه یک ماتم پروانه یگریند به صبح
حیرتم بر دل خونین ز چه رو نا مردند
من به می خانه و این طایفه بر مسند خم
همگان مست بر این دار جهان می گردند
حرمت عشق ندانند که بر گردش چرخ
همچو پروانه بر این دامن سرکش گردند
دردمندم من و بر مکتب عشقم به نماز
همه بر مکتب این عشق بلا گردانند
من بر این عشق بسازم همه افسانه خویش
چو بر این خط و نشانش همگان حیرانند
اهل دردان که زبان دل من می دانند
بلبلانند که بر باغ جهان می خوانند