از کتاب شیدایی
آمد از تاب و تب دل همه جانم سر ناز
خوابم آشفت بر این آیه اعجاز و نیاز
پیرهنم چاک و مرا دامن چشمیست پر آب
کس بر این جوی روانم نشود سوی نماز
امشبم خون جگر می خورم و نغمه ساز
می نوازم دل غم دیده به هر سوز و گداز
من مگر مصلحت خویش به می خانه برم
که مرا جز لب جامی نشود محرم راز
غرقه اشکم و بر دامن من جوی روان
جز همین فتنه نبودش به جهانم دمساز
دگران را همه بر توسن بختیست سوار
سوی این بخت هنوزش دل و هم دیده دراز
مطربم گو که بر آرد ز فلک نغمه عشق
تا بگیرم همه داد خود از این شعبده باز