از کتاب صدای سخن عشق


دل وجان می بردم یار به میخانه خویش    

تاکه نوشم دهداز زهرۀ پیمانۀ خویش

تا که بر چشم  سیه  باز قرارم چو برد 

هرکجا باز برد دل پی خمخانۀ خویش

امشب از چشمۀ مهتاب روم سوی حبیب   

تا گشاید مگر این باردر خانۀ خویش

نقش لیلی  زنمش بر در این خانه بسی   

یار اگر آورد این پیربه میخانۀ خویش

 امشبم باز مرا مه چه کنی خون به دلم   

چو براین خون جگرساخته افسانۀ خویش

 آه ازآن جلوۀ مستانه که برچشمۀ نوش    

 دست زلفیست که آویخته برشانۀ خویش

 یاربم خاطرازاین بیش مخواهش رسوا   

      خاطر آشفته ام از دیدۀ رندانۀ خویش