آن سو کسیست که بر بغبغوی کبوتران صبح بخیر می گوید

ودر دعای شام گاهی در عطر شکوفه گیلاس غرق می شود

و در این سو

منم که حیله گرانه بر هره پنجره

کبوتران را تازیانه می زند



چه هراسیست مرا آن گاه که زمان می گذرد

و در آیینه بزرگ اتاق

تصویری از خویش را

چه نا شناخته و گنگ به نظاره می نشینم

حتی قاب عکس چوبین هم با اندوه آیینه را می پاید



آن گونه خواهم بود که هیچ زنی تا حال نبوده

عشقم را نازک اندیشی ام را

آن گونه که در شعر هایم سروده ام

در پس نگاه خیره محبوبم جای خواهم داد

و شرابی تلخ از عشقی بی پایان بر خواهم گرفت

وبه سلامت بادمان خواهم نوشید

چه باک اگر عشق نه آن رویایی باشد نه آن

موهبتی که برایش زیسته ام

وقتی همه چیز خاموش می شود محو می شود و خاکستر

من پایان ابیاتم را سروده ام