من نه موجی گذرا بر دریای افکارم

نه آهی بر بوسه های زهر آگین عشقی مقدس

تنها ترانه ای دست آموزم

که میان فوج فاجعه آسودگی می خواهد




جاری تر از آنم که در

آبی مظطرب رودی زلال

در جریان باشم

من دریاها را به آرزو نشسته ام




می توانستم چون جویباری زلال در سراشیبی دشتی بی کران باشم

اما اکنون...

چون گودالی سرشار از هزیان های گِل آلودم.



میان فوج مردگان می خلم

بی منت نگاهی که آزارم دهد

چه آرامند و صبور

تنها دستی به نوازش خواهند و شمعی برای یادبادشان



.سه چیز را دوست ندارم

ترانه ای که میمیرد بعداز آن همه زمزمه

عطر سوخته شعرهایم

و چشمان شیشه ایت که در خاطرم رنگ می بازد.



این گونه مرا به خاطر بیاور

که در شعرهایم بودم

یاسی دلپزیر

شرابی بر روزهای پر اندوه

یا عشقی که مرزی نمی شناسد



نایست  از حرکت قلب من

آیا خسته ای؟

تندتر بزن

زندگی یعنی نبض هر جریان باشی در راکد ترین لحظات



تو برای من همچون عشقی جاودانی

و من برای تو

نه آبی

نه شرابی

و نه حتی بوسه ای

فقط پرده ای بر خوابهای نقره ایت.