هرجا که رفتم سینه ها آمال غم بود

هرجا که دیدم بندها در پای آدم

هرکس که دیدم فرمانروا تا بی کران بود

شب بود و سایه در خیال دشمنی بود

از بغض سنگین زمین جانم به لب بود

تندیس مرگ و خاموشی در پیش رو بود

در این زمین هرجا که دیدم لاشه ای بود

انسان نماد برترین آوارگان بود

هرکس به آیینش چو پیک مرگ می خواند

از روزگار تیره خویش

یا از برای همسرایان بر دل خاک

هر جا ز پای بندگی بندی بدیدم

آنجا نماد برترین بیداد دیدم

شاید ندانی آدمی فرزند خون بود

ویرانه ها گسترده بر گیتی نشان بود

فرزند آدم بر زمین تاراج غم بود

پژواک فریادش همی در گوش جان بود

در چارسوی کهنه این کشور درد

فریاد آدم بی ثمر از هر صدا بود

ناگه بیامد از افق بانگ نوایی

در یک غروب تار با امید رهایی

آمد چو شیری در میان تیرو کمانی

از بندگی خالی کند جام زمینی

سر بر نشان بندگی بر خاک بنهاد دادار یکتا را از آن افلاک می خواند

پیچید پژواک فریادش به هر کوه

جوشید قلب آرش در دل تیر

آن روز نشان بردگی ها با پرش تیر آن کمان دار

از دامن آن ستیغ البرز

می رفت به گور قامت خاک

آن روز نماد قدرت حق

از پرش تیر آن ابر مرد بدرید ز پای مردمان بند

آن روز شد افتخار انسان بر تارک سرخ قلب تاریخ

آرش بنوشت بر ستیغ البرز

از گرده بردگی رهاییم آزاده چو تیر در کمانیم