برگرفته از کتاب شیدایی                     

خواجه را گاهی دلش باما مدارا می کند

مرغک دل را چنین رسوا وشیدا می کند

دیده ام را گاه برسیلاب سیرابش کند

چشمۀ اشکم مرا اینگونه غوغا می کند

پیرم وبرنای دل هرشب چنان سر می کنم

کز نیستان دیده ام را غرق دریا می کند

خواجه را برعشق آید در پی آزار من

با شماتت دیده را بر عرش رسوا می کند

آنچه پیرم می کند یک طرۀ موی سپید

تاکجا گلزار صبحم شام یلدا می کند

دل اسیر آب و گِل برجویبار خون روان

این چنینم شیشۀ دل سنگ خارا می کند

جذبۀ لیلی ببین برپیچش یک طره اش

تیشۀ فرهادها غرق تقاضا می کند